پیرمرد سیگار فروش (بر اساس یک رویداد واقعی)
پیرمرد تمام بساط سیگار فروشیاش را در یک کارتن جا داده بود و در حالی که آن را دو دستی چسبیده بود وارد مینی بوس روستایی شد. او سلام کرد و سرنشینان مینی بوس هم که او را میشناختند، سلام او را پاسخ گفتند: «سلام دایی جمشید، سلام علیکم هم ولایتی...»
دایی جمشید روی صندلی نشست و آهی از ته دل کشید. گرمای داخل مینی بوس احساس خوبی به او میداد. عضلات بدنش که از سرمای سوزناک بیرون منقبض شده بود به آرامی داشت رو به آرامش میرفت.
پیرمرد سالها کنار دیوار توالتهای عمومی شهر بساط داشت و سیگار میفروخت. در فصل تابستان پاتوق او جایی خنک و دنج بود اما در زمستان تبدیل به یک سردخانهی واقعی میشد. یک تشک زیرش میانداخت و یک پتوی ضخیم هم روی پاها و بدنش میکشید تا شاید از سرما در امان باشد. اما تحمل سرمای سوزناک آذربایجان...
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
اقتصادی ,
اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
پیرمرد ,
سیگار ,
فروش ,
داستان ,
فقر ,
سرما ,